اصحاب کهف
از سال 249 تا 251 میلادی پادشاهی
به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود
را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش
میکرد.او6 وزیر داشت که
3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به
نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از
آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردم بر پا
میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به
سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی از وزیران که تملیخا نام داشت با
دیدن ایم منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟
این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند وآنروز نیز
تملیخا میزبان بود.در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .وقتی
دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش ونیز قدرت چرخاننده آنها کرد وسوالاتی
در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.این سخنان بر
دل وجان دوستانش نشست وآنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به
اودادند.
تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت وتصمیم گرفت برای رهایی
از شرک وبت پرستی ونیز
ظلم وستم دقیانوس از شهر فرار کند.بنابراین او و تمامی این 6 نفر شهر را رها
کردندوبه طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها
گفت:برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان
پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته
ما کند.آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسده واز او تقاضای شیر
وآب کردند.چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:از چهره هایتان معلوم است
که از بزرگان هستید واز ظلم دقیانوس فرار کرده اید!
آنها نیز ماجرا را برای چوپان گفتند وچوپان نیز با آنها همراه شد.سگ
چوپان نیز به همراه آنها رفت وآنها هرچه کردند سگ برگردد سگ باز دنبال آنها رفت
وسرانجام نیز به حرف آمد وگفت:مرا رها کنید تا در این راه محافظ شما باشم.آنها شب
هنگام به کوهی رسید ند که دربالای آن غاری بودودر کنار غار چشمه ودرختان میوه ای
بود که از آن خوردند وآشامیدند و سپس وارد غار شده وبه استراحت پرداختند.در این
هنگام به دستور خداوند فرشته مرگ روح آنها را قبض نمود وخواب عمیقی برآنها مسلط
شد.
دقیانوس پس از اتمام جشن به قصر خود رفت واز غیبت آنها آگاه شد ولشکر
عظیمی را برای جستجوی آنها فرستاد.لشکریان رد پای آنها را تا غار گرفته وآنها را
در درون غار مشاهده کردند در حالیکه همگی خوابیده بودند.به دستور دقیانوس درب غار
را بستند تا غار قبر آنها شود....
309 سال قمری از این واقعه گذشت وحکومت دقیانوس نابود شد وهمه چیز
دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند وبا
مشاهده خورشید گفتند:گویا یک روز یا نصف روز را خوابیده ایم!!!
آنها برای رفع ضعف وگرسنگی یک نفر را که همان تملیخا بود برای خرید
آب وغذا به طرف شهر فرستادند.تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده
است وحتی لباس مردم و لهجه
آنها نیز عوض شده است ونیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود :لااله الا
الله محمد رسول الله
او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد.تملیخا
نام شهر را پرسید ونانوا جواب داد:افسوس.تملیخا اسم شاه را پرسید ونانوا جواب داد:
عبدالرحمن سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد،نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این
سکه قدیمی است وبه تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟جواب تملیخا منفی بود
وتوضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد وماجرا را
برایش بازگوکرد.
پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به تملیخا گفت که طبق گفته عیسی تو
میتوانی خمس این گنج را بدهی وبروی اما تملیخا بازهم سر حرف اول خود ماند ودر
نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاه تعریف کند.